آدم برفی
آدم برفی
تکه یخی که در سینه ی آدم برفی است قلب من است که سالهاست یخ زده است
سپردمش به تندیس روزهای یخبندان آن طفیلی که اصلا به کارم نیامده است
دگر امید به هیچ گرمایی ندارم من تنم ساکن شهر آدم برفی شده است
در این شهر آشنا که همه یا هم غریبه اند بی وفایی و جدایی ،همه عادت شده است
دل دادن و دل بستن و مهر در این آبادی تبدیل به کابوس مخوفی شده است
رحلت و رفتن از این سرما شهر جزء آمال و هدفهای محالم شده است
من بی دل چه کنم بند زده بر پایم تکه برفی که تمام دل و جانم شده است
واله بمان! صلاح کار خسروان دانند شاید که آفتاب میان ابری ، گم شده است
- ۹۲/۱۰/۰۴
نشست به دل ما